•♥•(¯`'·.¸(حریم عشق)¸.·'´¯) •♥•

•♥•(¯`'·.¸(حریم عشق)¸.·'´¯) •♥•

منوي اصلي

آرشيو مطالب

لينکستان

ساعت

امکانات

ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 14
بازدید دیروز : 6
بازدید هفته : 35
بازدید ماه : 61
بازدید کل : 26846
تعداد مطالب : 30
تعداد نظرات : 9
تعداد آنلاین : 1


اشعار غمیگنی

 

الا ، ای رهگذر ! منگر ! چنین بیگانه بر گورم
چه می خواهی ؟ چه می جویی ، در این کاشانه ی عورم ؟
چه سان گویم ؟ چه سان گریم؟ حدیث قلب رنجورم ؟
از این خوابیدن در زیر سنگ و خاک و خون خوردن
نمی دانی ! چه می دانی ، که آخر چیست منظورم
تن من لاشه ی فقر است و من زندانی زورم
کجا می خواستم مردن !؟ حقیقت کرد مجبورم
چه شبها تا سحر عریان ، بسوز فقر لرزیدم
چه ساعتها که سرگردان ، به ساز مرگ رقصیدم
از این دوران آفت زا ، چه آفتها که من دیدم
سکوت زجر بود و مرگ بود و ماتم و زندان
هر آن باری که من از شاخسار زندگی چیدم
فتادم در شب ظلمت ، به قعر خک ، پوسیدم
ز بسکه با لب مخنت ،‌زمین فقر بوسیدم
کنون کز خک فم پر گشته این صد پاره دامانم
چه می پرسی که چون مردم ؟ چه سان پاشیده شد جانم ؟
چرا بیهوده این افسانه های کهنه بر خوانم ؟
ببین پایان کارم را و بستان دادم از دهرم
که خون دیده ، آبم کرد و خک مرده ها ، نانم
همان دهری که بایستی بسندان کوفت دندانم
به جرم اینکه انسان بودم و می گفتم : انسانم
ستم خونم بنوشید و بکوبیدم به بد مستی
وجودم حرف بیجایی شد اندر مکتب هستی
شکست و خرد شد ، افسانه شد ، روز به صد پستی
کنون ... ای رهگذر ! در قلب این سرمای سر گردان
به جای گریه : بر قبرم ، بکش با خون دل دستی
که تنها قسمتش زنجیر بود ، از عالم هستی
نه غمخواری ، نه دلداری ، نه کس بودم در این دنیا
در عمق سینه ی زحمت ، نفس بودم در این دنیا
همه بازیچه ی پول و هوس بودم در این دنیا
پر و پا بسته مرغی در قفس بودم در این دنیا
به شب های سکوت کاروان تیره بختیها
سرا پا نغمه ی عصیان ، جرس بودم در این دنیا
به فرمان حقیقت رفتم اندر قبر ، با شادی
که تا بیرون کشم از قعر ظلمت نعش آزادی

 

مپنداري كه دل هر دم فغان از سر نمي گيرد ... وليكن با تو سنگين دل ، فغاني در نمي گيرد

سري چون آسمان بر آستان مي خواهمت ليكن ... بلند است آرزو دانم كه هرگز سر نمي گيرد

بدان صف در صف از مژگان نيارد دل بدست از ما ... عجب سلطان لشگر كش كه يك كشور نمي گيرد

سر زلفش چرا در بر نگيرد روي ماهش را !؟ ... مگر ابر سيه ،خورشيد را در بر نمي گيرد !؟

دلي دارم كه سر از پاي جانان بر نمي دارد ... سري دارم كه جز سوداي آن دلبر نمي گيرد

بدين فرّ و بروغ آن مه ، چرا بي پرده چون خورشيد ... زمين و آسمان را در زر و زيور نمي گيرد !؟

تو بر لب جام جم داري و با عاشق نه پيمائي ... دريغ از چون توئي ساقي ، كه يك ساغر نمي گيرد

كمند كفر زلفش را ، نشوزد با اسيران دل ... كه آه مستمندان در دل كافر نمي گيرد

حصار چشم مستش را ، بنازم آن صف مژگان ... كه لشگر راه شير نر ، از اين خوشتر نمي گيرد

به آهي خرمن زلفش به هم ربزد دل عاشق ... كسي داد دل از دلبر از اين بهتر نمي گيرد

چو ياقوت لب جانان ، تجلي مي كند در جام ... چرا ساقي بهاي مي ، در و گوهر نمي گيرد

به تخت دل نيارم پادشاهي جز تو بنشاندن ... بلي ، جاي مه و خورشيد را اختر نمي گيرد

جهان زندان تاريكي شد از جور جهانداران ... مگر داد دل مردم جهان داور نمي گيرد

چرا دود مظالم چشم خوبان هم نگرياند ... مگر آتش چو بالا زد ، به خشك و تر نمي گيرد

جهانگير است شعر شهريار اما چه سري بود ... كه قانع شد بايران و جهان يكسر نمي گيرد



عشق یعنی انتظاروانتظار
عشق یعنی هر چه بینی عکس یار

عشق یعنی شب نخفتن تا سحر
عشق یعنی سجده ها با چشم تر

عشق یعنی دیده بر در دوختن
عشق یعنی از فراقش سوختن

عشق یعنی سر به در آویختن
عشق یعنی اشک حسرت ریختن

عشق یعنی چون محمد پا به راه
عشق یعنی همچو یوسف قعرچاه

عشق یعنی لحظه های ناب ناب
عشق یعنی لحظه های التهاب

عشق یعنی گم شدن در کوی دوست
عشق یعنی هر چه در دل آرزوست

عشق یعنی یک تیمم یک نماز
عشق یعنی عالمی راز و نیاز

عشق یعنی یک تبسم یک نگاه
عشق یعنی تکیه گاه و جان پناه

عشق یعنی سوختن یا ساختن
عشق یعنی زندگی را باختن

عشق یعنی همچو من شیدا شدن
عشق یعنی قطره و دریا شدن

عشق یعنی مستی ودیوانگی
عشق یعنی با جهان بیگانگی

عشق یعنی با پرستو پر زدن
عشق یعنی آب بر آذر زدن

عشق یعنی سوزنی آه شبان
عشق یعنی معنی رنگین کمان

عشق یعنی شاعری دل سوخته
عشق یعنی آتشی افروخته

عشق یعنی با گلی گفتن سخن
عشق یعنی خون لاله بر چمن

عشق یعنی شعله بر خرمن زدن
عشق یعنی رسم دل بر هم زدن

عشق یعنی بیستون کندن به دست
عشق یعنی زاهد اما بت پرست

عشق یعنی یک شقایق غرق خون
عشق یعنی درد و محنت در درون
عشق یک تبلور یک سرود

عشق یعنی یک سلام و یک درود///


گذار سر به سينه من تا كه بشنوي ***** آهنگ اشتياق دلي دردمند را

شايد كه بيش از اين نپسندي به كار عشق ***** آزار اين رميده سر در كمند را

بگذار سر به سينه من تا بگويمت ***** اندوه چيست، عشق كدام است، غم كجاست

بگذار تا بگويمت اين مرغ خست هجان ***** عمري است در هواي تو از آشيان جداست

دلتنگم آنچنان كه اگر بينمت به كام ***** خواهم كه جاودانه بنالم به دامنت

شايد كه جاودانه بماني كنار من ***** اي نازنين كه هيچ وفا نيست با منت

تو آسمان آبي آرام و روشني ***** من چون كبوتري كه پرم بر هواي تو

يك شب ستاره هاي تو را دان هچين كنم ***** با اشك شرم خويش بريزم به پاي تو

بگذار تا ببوسمت اي نوشخند صبح بگذار ***** تا بنوشمت اي چشمه شراب

بيمار خنده هاي تو ام بيشتر بخند ***** خورشيد آرزوي مني گر متر بتاب




به نام سرفصل همه نامه‌ها
چه آنهايي كه نوشته شدند
و چه آنهائي كه سپيد ماندند
تا كاغذها سياه نشوند.
يك سلام پر رنگ و چند نقطه چين …
به علامت جوابهايي كه هرگز ندادي
و يك دقيقه سكوت!
به احترام تمام لحظه هايي كه در انتظار پاسخ تو مردند.
فرض كه دلت نخواست!
به فرض كه حوصله ات نيامد!
به فرض كه لايقش نبودم!
فرض كه دوستم نداري!
نه خودم نه نامه هايم را!!!
اين خودش قانع كننده ترين دليل دنياست.
بي دليلي هم خودش كلي دليل ست.
لااقل مي گفتي:
«اين هم كه جوابي ننويسند جوابي ست»
دريغ از همين حرف
چه مي شود كرد
توئي و عزيز كرده اين دل رسواي سرگردان خودم،
چه كارش كنم
جواب هم ندهي بهانه ات را مي گيرد
بگذريم …
حوالي همين روزهاي پژمرده نيامدنت
انگار كسي از آسمان به من گفت
شايد اين عزيز كرده دلت شعر به دل مخملي اش نمي نشيند!
حق بعد از تو با اوست
اين بار ديگر شعر نمي نويسم
نامه هايي را برايت مي نويسم
كه در تنهايي پاييزي ام براي خودم نوشتم
و براي تو پاره كردم.
حقيقتش فكر مي كردم
اگر مي خواست
از اين زبان خوشت بيايد
حرفهاي عادي خودم را بيشتر دوست داشتی
كه نداري
حالا چاره اي نيست،
اين را هم امتحان مي كنم.
راستي به دل نگير
بين نامه هايي كه پاره كردم
اسم تو هميشه با چند كلام قبل و بعدش سالم و دست نخوره ماند و
حالا هم از روي همان اسم خودت
نامه هاي تكه تكه شده را كنار هم چيدم
و برايت نوشتم
اين بار هم اگر به دلت ننشت
فكر ديگري مي كنم
شايد هم دفعه بعد
به سبك آدم هاي آن طرف تاريخ حرفهايم را برايت نقاشي كردم.
خدا را چه ديدي
شايد پسنديدي
خوب ديگر وقت چشمهاي روشن نازت را زياد گرفتم
بگو به روشني خودشان كدري لهجه اين ليلی آواره را ببخشند.
ممنون كه هميشه ناخواسته كمكم مي كنی
چه خودت،
چه اسم قشنگت،
چه سفرت،
چه نيامدنت
و اين بار هم بي جوابيت
كه كانون از هم پاشيده نامه هاي پاره پاره ام را به هم پيوند زد،
تاريخ نمي زنم
هر وقت كه تو ممكن است حوصله مهربانيت بيشتر باشد.
حرف آخر اينكه زيبا،
بي تقصير پروانه ات مي مانم
و براي تو مي نويسم
تو عزيزي،
چه بهاري باشي،
چه تابستاني،
چه پاييزي
دلت نسوزد،
نگو چه لحن غم انگيزی
راست مي گويم
كه عزيزي،
حتي اگر اينها را هم مثل بقيه فراموش كنی
و دور بريزي
كسي كه هم بي تو مي ميرد
و هم براي تو.



بهار میرسد اما ز گل نشانش نیست

نسیم رقص گل آویز گل فشانش نیست

دلم به گریه خونین ابر میسوزد

که باغ خنده به گلبرگ ارغوانش نیست

چنین بهشت کلاغان و بلبلان خاموش

بهار نیست به باغی که باغبانش نیست

چه دل گرفته هوایی چه پا فشرده شبی

که یک ستاره لرزان در آسمانش نیست

کبوتری که در این آسمان گشاید بال دگر امید رسیدن به آشیانش نیست

ستاره نیز به تنهاییش گمان نبرد

کسی که همنفسش هست و همزبانش نیست

جهان به جان من آنگونه سرد مهری کرد

که در بهار و خزان کار با جهانش نیست

ز یک ترانه به خود رنگ جاودان نزند

دلی که چون دل من رنج جاودانش نیست

شنیدم مصرعی شیوا که شیرین بود مضمونش

منم مجنون آن لیلا که صد لیلاست مجنونش

به خود گفتم تو هم مجنون یک لیلای زیبایی

که جان داروی عمر توست در لبهای میگونش

بر آر از سینه جان شعر شورانگیز دلخواهی

مگر آن ماه را سازی بدین افسانه افسونش

نوایی تازه از ساز محبت در جهان سرکن

کزین آوا بیاسایی ز گردش های گردونش

به مهر آهنگ او روز و شبت را رنگ دیگر زن

که خود آگاهی از نیرنگ دوران و شبیخونش

ز عشق آغاز کن تا نقش گردون را بگردانی

که تنها عشق سازد نقش گردون را دگرگونش

به مهر آویز و جان را روشنایی ده که این ایین

همه شادی است فرمانش همه یاری است قانونش

غم عشق تو را نازم چنان در سینه رخت افکند

که غمهای دگر را کرد ازین خانه بیرونش

غرور حسنش از ره می برد ای دل صبوری کن

به خود بازآورد بار دگر شعر فریدونش


در همه عالم كسی به یاد ندارد



نغمه سرایی كه یك ترانه بخواند

تنها با یك ترانه در همه ی عمر

نامش اینگونه جاودانه بماند

***

صبح كه در شهر، آن ترانه درخشید

نرمی مهتاب داشت، گرمی خورشید

بانگ: هزار‌آفرین! زهرجا بر شد

شور و سروری به جان مردم بخشید

***

نغمه، پیامی ز عشق بود و ز پیكار

مشعل شب های رهروان فداكار

شعله بر افروختن به قله كهسار

بوسه به یاران، امید و وعده به دیدار

***

خلق، به بانگ "مرا ببوس" تو برخاست!

شهر، به ساز "مرا ببوس" تو رقصید!

هركس به هركس رسید نام تو را پرسید

هر كه دلی داشت، بوسه داد و ببوسید!

***

یاد تو، در خاطرم همیشه شكفته ست

كودك من، با "مرا ببوس" تو خفته ست

ملت من، با "مرا ببوس" تو بیدار

خاطره ها در ترانه ی تو نهفته ست

***

روی تو را بوسه داده ایم، چه بسیار

خاك تو را بوسه می دهیم، دگر بار

ما همگی " سوی سرنوشت" روانیم

زود رسیدی! برو، "خدا نگهدار"

***

"هاله" ی مهر است این ترانه، بدانید

بانگ اراده ست این ترانه، بخوانید

بوسه ی او را به چهره ها بنشانید

آتش او را به قله ها برسانید




نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نويسنده: saber تاريخ: دو شنبه 9 خرداد 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید

نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

طراح قالب

© All Rights Reserved to tnhaey-tanha.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com